سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷

تا بدیدم بتکده بی بت، دلم آتشکده‌است

فرقت نامهربانی آتشم در جان زده‌است

هر که پیش آید مرا گوید چه پیش آمد تو را

بر فراق من بگرید گوید این مسکین شده‌است

ای فراق از من چه خواهی چون بنفروشی مرا

جای دیگر ساز منزل نه جهان تنگ آمده‌است

تا مگر سنگین دلت را رحمت آید بر دلم

سنگ را رحمت نباشد این حدیثی بیهده‌است