میرزاده عشقی » نوروزی نامه » بخش ۱ - در توصیف بهار استانبول

بتا دیشب در آن کشتی که بردی بر مدا ما را

نمی‌دانم خدا می‌بردمان یا ناخدا ما را

همی‌دانم که راند از آن خطر، دیشب خدا ما را

ندیدی چون کشاندی سیل موج، از هرکجا ما را

بهر غلتاندن کشتی، نمودی جابه‌جا ما را

خدا دیگر چنین شب را نیارد بر کسی روزی

در آن حالت تو ای مه، خیره بودی موج دریا را

من از عشق تو، از خود رفته محروم آن تماشا را

شدم غرق تماشای تو، ماه سرو بالا را

فشاندی باد بر رویت، دو زلف مشک‌آسا را

فتاده بود عکس مه بر آب و این عجب ما را

که مه دیگر چه افروزد همانا چون تو افروزی

هوا واماند ز آشوب و به ساحل شد قرین کشتی

من از مرسوم هر روزی، ز کشتی چون برون گشتی

به پیرامونْت می‌هشتم قدم، هرجا که می‌هشتی

ز هر راهی که می‌رفتی، ز هرجایی که بگذشتی

ز هول عشق قلبم، در تپش مانند زرتشتی

گه آتش پرستیدن به روز عید نوروزی

خرامنده درختی بُد بلند، اندام دلجویت

نقاب نازکینت را، هوای باد از رویت

کشاندی و برافشاندی ز زیر وی به رخ مویت

تو در پیش و من از پس، تا عیان شد کوچه کویت

چو خلوت دیدم آنجا را سبک بشتافتم سویت

بنا کردم بیان عشق، با رمزی و مرموزی

به شب اندر شبستانم، به روز اندر دبستانم

ز فکر تو چه سان خوابم ز ذکر تو چه سان خوانم؟

چه کردستی به من ای مه؟ که آنی بی‌تو چون مانم

بُوَد عمرم چو زنجیر و شود عالم چو زندانم

تو می‌دانی چه کردستی به من؟ من خود نمی‌دانم

شبم روز است و روزم شب ازین خود بِهْ چه بهروزی؟

ز رنگ چهره‌ام بین در چه حالی اندرم رحمی!

چو مرغی پر گشودم سوی تو بال و پرم رحمی!

مزن سنگ جفا ای دوست! مشکن شهپرم رحمی!

گرفته آتش عشق تو، از پا تا سرم رحمی!

امان! آتش گرفتم یار، بر خاکسترم رحمی!

نگاه رحمت از چه، سوی ما لختی نمی‌دوزی؟

نگارا! عاشقم من سخت و این بُد ماجرای من

به درد آمد ز هجرت جان، به دست آورد وای من

همانا می‌روم از دست، فکری کن برای من

به آخر نارسیده بُد هنوز، این حرف‌های من

که تو آغاز کردی حرف و بند آمد صدای من

ابا یک لهجه زیبا و سیمای برافروزی

به آهنگی که می‌فهماند می‌ترسی که تا مردی:

مبادا در سخن بیندْت، با ناآشنا مردی

که ای آن کز پی چندی‌ست پیرامون من گردی

شنیدم مردم عشقی و عشقی نام خود کردی

ولی هیهات کین گرمی، به کف ناید بدین سردی

کنون بسیار مانده تا تو درس عشق آموزی

نه تنها ز آتش عشق من، اندر تو شرر باشد

مرا هم از تو عشقی در دل و فکری به سر باشد

ولی دانم که بس این راه را، کوه و کمر باشد

خود این راهی‌ست پُر خوف و بسی در وی خطر باشد

که عشق است آتشی سوزان، بل ز آتش بتر باشد

همانا در دل این آتش، می‌فروزان که می‌سوزی

من از آن روز می‌ترسم که چون با ما به مهر آیی

به رسم عشق، لوح دل ز نقش من بیارایی

به حکم عشق آزاری، سپس چون دست دنیایی

مرا از تو جدا سازد، تو دور از من چه بنمایی

نه من بی‌تو بیاسایم، نه تو بی‌من بیاسایی

گر این پندم پذیری، عشق من هرگز نیندوزی

همان روز است می‌بینم که ما هردو به ناکامی

ز هجر یکدگر تلخین، به سر آریم ایامی

نه من را تاب هجر تو، نه تو بی‌من بیارامی

درین بین ای بسا هردو بمیریم اندر آلامی

جوانیمان تبه گردد به ناکامی و بدنامی

حذر کن زین سوانح، دیده چون بر عشق من دوزی

هنوز عکس صدا آید به گوشم ز آن صدایی را

که با آن راندیم از خود، چو بی‌خیری: گدایی را

چو گفتی دور شو از من، همانا من دوایی را

که جستم بهر دفع میکروب آشنایی را

جدایی بوده است ای دل، غنیمت دان جدایی را

گر این درمان نه بپذیری، کُشَد این دردمان روزی

نمی‌دانی چه بر من رفت؟ از آن رفتار دلدارا

سپس چون رو به خانه رفتی و بگذاشتی ما را

خدا داند که در آن راه پیمودن، تو هر پا را

که برمی‌داشتی در خون همی‌غلتید دل یارا

چو درب در رسیدی و نگاه آخرین ما را:

نمودی و درون رفتی و در بستند، دنیا را

تو خود گفتی گرفت آن دم، به خود دنیای اندوزی

تو رفتی و برفتم من هم از خود، کنج دیواری

به درد خود گرفتار و ز درد این گرفتاری:

نهادم قلب خود لختی، به درب خانه‌ات باری

کشیده آه و کردم این ندا، با ناله و زاری

من از پروانه نی بیشم، تو از شمعی چه کم داری؟

همان گونه که سوزاندی، مرا خود نیز می‌سوزی!

گرفتم آن سپس راه خود و رفتم به کار خود

مزار است ارچه بی‌تو خانه، رفتم بر مزار خود

نشستم گوشه‌ای غمگین، ز وضع روزگار خود

کشیدم آه چند اول، ز دوری دیار خود

سپس افتادم اندر فکر بی‌مهری یار خود

به خود گفتم کزین کرده پشیمان می‌شود روزی

همه آن شب، نخفتم تا صباح و دیده نی بستم

مگر وقت سحر، کاندک ز فکر و غصه وارستم

ربودم خواب و اندر خواب دیدم با تو بنشستم

بساط عشق دسته‌دسته، و دست تو در دستم

در این اثنا از آن خواب خوش از فرط خوشی جستم

به خود گفتم که بر این خواب باشد فال فیروزی