سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰

ای مسلمانان مرا در عشق آن بت غیرت‌ست

عشق‌بازی نیست کاین خود حیرت اندر حیرت‌ست

عشق دریای محیط و آب دریا آتش‌ست

موج‌ها آید که گویی کوه‌های ظلمت‌ست

در میان لجه‌اش سیصد نهنگ داوری

بر کران ساحلش صد اژدهای هیبت‌ست

کشتیش از اندهان و لنگرش از صابری

بادبانش رو نهاده سوی باد آفت‌ست

مر مرا بی من در آن دریای ژرف انداخته

بر مثال رادمردی کَش لباس خلت‌ست

مرده بودم غرقه گشتم ای عجب زنده شدم

گوهری آمد به دستم کَش دو گیتی قیمت‌ست