مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۴۲

دی بر سر ره چو دلستانم می‌رفت

هوش از تن و طاقت از روانم می‌رفت

او می‌شد و چشمم ز پی اش می‌نگریست

دیدم به دو چشم خود که جانم می رفت