مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۰

با عشق کهن تازه بدن خوی من است

دردش بکشم به جان که داروی من است

گویند کهن شد او براتیست رخش

آن کهنه براتی رخش نوی من است