مجد همگر » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۱۷

شکل دیو سفید دارد اصیل

که مماناد آن سیه صوفی

دم تقوی زند ولی بر فسق

من ندیدم چو او به مشعوفی

در ره دین و شرع لایومن

در طریق حفاظ لایوفی

گفتم ای زن جلب چه معجونی

از چه ترکیب و خلط محفوفی

در تو سختی و رنج بی اثر است

نه ز لحم عظام غضروفی

مترصد نشسته بر سر پای

در تمنای شغل مالوفی

بی نشان همچو نون تنوینی

بی عمل همچو حرف محذوفی

همه عمر تو صرف شد به بدی

وین زمان از امید مصروفی

طاعتت محض زرق و عین ریاست

به مثل گر جنید و معروفی

قد پستت سزای نفط و نی است

تو کجا اهل خرقه و صوفی

به عسیری چو خط مرموزی

به ثقیلی چو شعر مزحوفی

ظالم یک دیار مظلومی

قاصد صد هزار ملهوفی

به خصال سباع موسومی

به صفات بهیمه موصوفی

به نکابت چو موش مشهوری

به اذیت چو مار معروفی

کشتنت واجب است بر همه خلق

به چه تاویل و رخصه موقوفی

فتوی شافعی گواه من است

رخصت بو حنیفه کوفی

همه لفظ ممرضت این باد

لاسفاء له و ماعوفی