مجد همگر » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۰۲

جوان بختا جهان بخشا تو آنی

که بر گردنکشان مالک رقابی

به تیغ اسلام را نعم الوکیلی

به ساحت خلق را حسن المئابی

جهان هر دم فقائی می گشاید

ز سرسبزی آن تیغ سدابی

به گاه لهو در دلها نشاطی

به روز بزم در سرها شرابی

به طلعت ملک را در چشم نوری

به هیبت فتنه را در دیده خوابی

چو روح اصفیا محض صفاتی

چو قول انبیا عین صوابی

زمین کشته امید ما را

گهی خورشیدی و گاهی سحابی

به رتبت معدلت را آسمانی

به زینت مملکت را آفتابی

به دستوری سؤالی لایقم هست

معاذالله گزافی نه حسابی

جواب آن به لفظم باز فرمای

ز صاحب طبعی و حاضر جوابی

اگر چرخی‌، چرا بر من نگردی‌؟

وگر مهری‌، چرا بر من نتابی‌؟

به عُنف این چرخ را یک‌ره نگویی

که ای بی‌آب دلو‌ِ آسیابی

به قصد بی‌گناهی چند کوشی‌؟

به خون بیدلی تا کی شتابی‌؟

به سمع اشرفت دانم رسیده‌ست

حدیث اشتر و ماهی عرابی

منم اعرابی گم گشته اشتر

دوان اندر بیابان سرابی

دل از جان سیر گشته‌، تشنه مانده

ز بی نانی و رنج اندک آبی

پس از ایزد ترا خوانم به یاری

که تو بر چرخ دولت ماهتابی

زکات جاه را فریاد من رس

که چون دریا و کان صاحب نصابی

اگر افتادگان را دستگیری

وگر درماندگان را فتح بابی

ز من افتاده‌تر کس را نبینی

ز من درمانده‌تر هرگز نیابی

مرا از بند غم آزاد گردان

اگر در بند احسان و ثوابی

بسی ویرانه‌ها را کردی آباد

بسی کردی بنا خاکی و آبی

اگر نام نکو و صیت خواهی

نظر کن در دلی با این خرابی

شه مازندران نام نکو یافت

به یک مصراع شعر فاریابی

بسی دارم در این معنی حکایت

ولی ترسم که زحمت برنتابی

منم فی‌القصه در کنجی بمانده

چو توبت کرده بوبکر ربابی

به روز عید در زندان‌سرایی

نشسته با زنان در هم نقابی

همایون باد بر تو عید و گشته

به خون دشمنت تیغت خضابی

به تو دین حنیفی باد قائم

چنان چون ملت اولی بصابی

رخ جاه تو چون گلنار پر بار

رخ خصمت ز گرد غم چو آبی