مجد همگر » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۷

ترا سزد که کنی دعوی جهانداری

که در جهان دلم ملک جاودان داری

جهان دل به تو بخشم کنون که نوبت تست

بزن بزن صنما نوبت جهان داری

اگر تو غاشیه بر دوش مه نهی بکشد

که کره فلک امروز زیر ران داری

اگر رکاب تو بر آسمان رسد چه عجب

که شهسوار فلک نیز همعنان داری

درآوری به دهن آب عقد پروین را

بدان دو رسته دندان که در دهان داری

معین است که دارد لب تو طعم عسل

که زخم نشتر زنبور در زبان داری

کمان ابروی تو بر زه است و می ترسم

که تیر غمزه در آنجا به قصد جان داری

مگر به خون من امروز تشنه ای ورنه

برای قصد که این تیر در کمان داری

منم که سر ز تحسر بر آستان دارم

توئی که سر ز تکبر برآسمان داری

سری چو سرو بجنبان بتا به جان و سرت

اگر سر من رنجور ناتوان داری

مدار رنجه قدم را نظر در آینه کن

گر آرزوی تماشای گلستان داری

چو سرو برطرف چشم من نشین و ببین

اگر هوای لب چشمه روان داری