پیداست خود که نیست ترا رای آشتی
زیرا که گم شده ست سروپای آشتی
برتافتی ز مهر و وفا روی دل چنانک
نه روی صلح داری و نه رای آشتی
با ما دلت به کینه چنان مشتغل شده ست
کو نیز خود ندارد پروای آشتی
بردوختی به کینهوری چشم مردمی
نگذاشتی به حیلهگری جای آشتی
با اینهمه جفا که تو کردی به جان من
دل میکند هنوز تمنّای آشتی