دل ز من بردهای و میدانی
آشکار است این نه پنهانی
به دلِ بُرده نیستی خرسند
باز در بند بردن جانی
ملک ما خود دلی و جانی بود
این ببردی و در پی آنی
ندهم جان به رایگان به کفت
که به دل میخورم پشیمانی
کار دل خود گذشت لیکن جان
گر دهی بوسه بوکه بستانی
خواندیَم دی ولی نه از پی آن
که مرا نزد خویش بنشانی
خواندیم دی ولی نه از پی آن
که مرا نزد خویش بنشانی
بعد عمری نه این امیدم بود
که چنین خوشعنایتم خوانی
گر سگ خویش دادهای لقبم
چون سگان از درم چرا رانی
غارت خانهٔ دلم کردی
که نه در شهر کافرستانی
رو که ایمان به کیشت آوردم
کآفت عقل و دین و ایمانی
با چنین اعتقاد و دین که توراست
کافرم کافر ار مسلمانی
دل ویران من چو مسکن تست
لیک رسم است گنج و ویرانی
غم تو بیتو چون توانم خورد
من و حالی بدین پریشانی
به خدا کت سپاسها دارم
گر ازین زندگیم برهانی
ناتوانم مدار رنجه مرا
رنجه شو گه گهی که بتوانی