باز این چه فتنهایست که در ما فکندهای
بازم در آتش غم و سودا فکندهای
آوازه فراق درافکندهای وز آن
در شهر شور و فتنه و غوغا فکندهای
وصلی که رونقش به ثریا رسیده بود
در خاکش از چه روی به عمدا فکندهای
تا سایه خود از سرما برگرفتهای
در پای غم چو سایهام از پا فکندهای
تا راز خود چو حلقه درافکندمت به گوش
در هر دهان حدیث خود و ما فکندهای
عاشقتری ز بنده که از عشق روی خویش
بر آینه نظر به تماشا فکندهای
بر روی خویش شیفتهای تا بر آینه
نور جمال آن رخ زیبا فکندهای
منگر به روی خود که به رشکم ز روی تو
بر خویشتن نظر به چه یارا فکندهای
گفتی شبی به لطف که بوسی ببخشمت
خود گفتهای و باز تقاضا فکندهای