مجد همگر » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۲

بیا کز جان و دل به در خوری تو

بیا کز زندگانی خوشتری تو

به قد سروی به بر نسرین به رخ گل

مگر باغ و بهاری دیگری تو

اگر نوری چرا از دیده دوری

وگرناری چرا جان پروری تو

مرا جانی که در جسمم نهانی

مرا چشمی که در من ننگری تو

چو من سوزانم از هجر و گدازان

چه سودم زانکه شمع و شکری تو

من خاکی نیم درخورد تو لیک

مرا چون جان شیرین درخوری تو

بهشتت کو اگر حور بهشتی

مقامت کو اگر هستی پری تو

چو خواهندت کجا جویم نشانت

نگوئی کز کدامین کشوری تو

ندانم کیستی زینها که گفتم

مگر معشوق مجد همگری تو

خطا گفتم نئی او را ولیکن

ندیم بزم شاه صفدری تو

اتابک آنکه گردون قدر او را

همی گوید منم پای و سری تو