دلم خون گشت و دلداری ندارم
غمم خون خورد و غمخواری ندارم
گرانبارم ز خود وز خلق کس نیست
کزو بر جان و دل باری ندارم
گلی نشکفت در گلزار گیتی
که از وی در جگر خاری ندارم
جهان یاراست با یارم به بیداد
ولی من در جهان یاری ندارم
سر او دارم و کاری پریشان
برون زین دو سروکاری ندارم
چگونه خواهم از وی خلوت وصل
که خود امید دیداری ندارم
به زلف کافرش بفروختم دین
وز او هم رسم زناری ندارم
رخم دینار گون کرده ست تا من
نیارم گفت زر باری ندارم
ز من زر خواست من گفتم به سوگند
که جز رخ وجه دیناری ندارم
ز عالی همتی آن گنج فخرم
که ار زرنیستی عاری ندارم
مرا مفروش در بازار دونان
که با هر سفله بازاری ندارم
به جان صاحب دیوان که در دور
برون از وی خریداری ندارم
بهاء الدین محمد کش فلک گفت
بر قدر تو مقداری ندارم