مجد همگر » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹

درد عشقت ز جان توان پرسید

رازت ازدل نهان توان پرسید

هر کجا فرقت تو سایه فکند

حال جان زان جهان توان پرسید

در زمینی که عشق تو پی برد

توبه را زآسمان توان پرسید

اثرش بی نشان توانم دید

خبرش بی زبان توان پرسید

آن توانائیی که عشق تراست

زین دل ناتوان توان پرسید

ناله های مرا چه پرسی حال

از دل آنرا بیان توان پرسید

در ره ارچه درای می نالد

رنجش از کاروان توان پرسید