مجد همگر » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶

جانا اگرت در دل زایزد خبری مانده ست

بخشای بر این بیدل کز وی اثری مانده ست

چون بیخبران ما را مگذار دراین سختی

گر دردل سنگینت زایزد خبری مانده ست

چون نیست امید وصل آخر نظری فرمای

کز حاصل عشق ما این یک نظری مانده ست

جان خواسته ای از من زان می نکشم پیشت

کز باقی جان در تن بس مختصری مانده ست

از جام لبت ما را بنواز به یک جرعه

کآخر ز نصیب ما در وی قدری مانده ست

تو کار مرا در عشق خواهی سرو سامانی

در دور تو خود کس را سامان وسری مانده ست؟

گفتی که به غم خوردن الحق جگری داری

باخوی جگر خوارت ما را جگری مانده ست؟

می ناز به نظم من زیرا که همی نازد

هر جا که به عالم در صاحب نظری مانده ست