مجد همگر » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳

تا نگویی که مرا بی‌تو شکیبایی هست

یا دل غمزده را طاقت تنهایی هست

نی مپندار که از دوری روی تو مرا

راحت زندگی و لذّت برنایی هست

مکن اندیشه که تا دور شدی از چشمم

دیده را بی‌رخ زیبای تو بینایی هست

ناتوانم ز غمت تا که گمانی نبری

که مرا با غم هجر تو توانایی هست

دل و آرام و صبوری و شکیبایی نیست

غم و آشفتگی و محنت و شیدایی هست

خواندیم بیدل و رسوا و نگویم که نیَم

هر چه گویی ز پریشانی و رسوایی هست

اندر این واقعه بر قول تو انکاری نیست

در من از عیب و هنر هر چه تو فرمایی هست

کس نگفته‌ست در آفاق که در عالم عشق

مثل من عاشق شوریدهٔ سودایی هست

کس نداده ست نشان از ختن و چین و چگل

که بتی چون تو به شیرینی و زیبایی هست

نشنیدیم که در باغ جهان شمشادی

راست چون قد لطیفت به دل‌آرایی هست

نتوان گفت که همچون پسر همگر نیز

طوطی‌ای در همه عالم به شکرخایی هست