مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۹

بهشتی شد دگر عالم چو روی حور عین خرم

شده ست از باد عیسی دم چمن زائیده چون مریم

ز نوروز مبارک پی هزیمت شد سپاه دی

خوشا آواز نای ونی به زیر گلبن و طارم

چمن شد تازه چون مینو صبا شد دلکش و خوشبو

ز روی لاله خود رو ز زلف سنبل درهم

بنفشه گشته آشفته رخ اندر برگ بنهفته

چو قد عاشقان خفته چو زلف دلبران پرخم

گل از بستان به مجلس شد ز گریه ابر مفلس شد

ز شبنم چشم نرگس شد چو چشم بیدلان پر نم

به روی آن گل حمری نشسته بلبل و قمری

گل آگه نی ز کم عمری همی خنده زند هر دم

چکاو و فاخته هردم به بستان تاخته خرم

نوا در ساخته با هم بسان رود زیر و بم

در ایامی بدنیسان خوش منم افتاده در آتش

چنین فصلی و من غمکش چنین وقتی و من در غم

چو مجنونم ز یاران گم چو دیوم خالی از مردم

نخورده دانه گندم شدم وه رانده چون آدم

منم درصد بلا مانده اسیر و مبتلا مانده

ز صدر شه جدا مانده چو تشنه برکناریم

زمن یاران بی حاصل به یک ره برگرفته دل

ز حال و درد من غافل نشسته شادمان با هم

همی گویم به شب در سر میان انده وافر

فیاعودالوری فاغفر و یارب السما فارحم

بر آن عزمم که ناگاهی بگیرم بر سر راهی

عنان خسرو شاهی که دارد جاه بیش از جم

ملک سعد آنکه بخشد پر چوکان گوهر چو دریا در

چراغ دوده سلغر ولی العهد فی العالم

جوانبختی جهانداری که در هر رای و هر کاری

ندارد در جهان یاری به فرهنگ و به دانش هم

به گاه بخشش گوهر به روز کوشش لشکر

نبخشد چون کف او خور نکوشد چون دلش ضیغم

فلک یک پایه از گاهش حریم کعبه خرگاهش

به رتبت خاک درگاهش ورای چشمه زمزم

جهانبانان که اجرامند ورا فرمانبران مانند

شب و روزش دوخوش کامند یکی اشهب یکی ادهم

شده از بس ثبات او جهان قائم به ذات او

شده ست اندر صفات او زبان عقل کل ابکم

گرم باری دهد دولت دهد راهم بدان حضرت

دلم گوید به هر ساعت منم یارب چنین خرم

زبانم در ثنای او همه وردم دعای او

حدیث جانفزای او دل ریش مرا مرهم

ببخشا ای شه عادل براین بیچاره بیدل

که چون خر مانده ام در گل چنین بی یار و بی محرم

مرا مکر زبر دستان ز پای افکند چون مستان

نبد جز حیله ودستان که در چه کشته شد رستم

چو دامی گسترد گردون نشاید رفت از آن بیرون

بلی از گونه گون افسون به دام آید همی ارقم

قوی بادا به شه پشتت یمانی تیغ در مشتت

چوهم دایم درانگشتت به حکم انس و جان خاتم

سپهرت باد زیر زین شکوهت باد صد چندین

ملایک می کند آمین ز سقف گنبد اعظم