گویی که آن زمان که مرا آفریدهاند
با عشق روح در جسد من دمیدهاند
در وقت آفرینش من شخص من مگر
از خون مهر و نطفه عشق آفریدهاند
یا خود محرران صنایع به کلک عشق
با مهر مادرانه مرا خوابنیدهاند
تا پروریده شد دل من در هوای عشق
بر بر مرا به شیر و شکر پروریدهاند
از هر دو کون و هرچه در او هست عاقلان
عشق است عشق کآن به بهی برگزیدهاند
عین است عقل و شین شرف و قاف قوت جان
وز عین و شین و قاف گروهی رمیدهاند
شوریدگان شوق محبت ندیدهاند
کز شوق پشت دست به دندان گَزیدهاند
دیوانگان عشق دویدند سالها
وندر رهش برهنه سر و پا دویدهاند
بس روز تا به شب نفسی خوش نبودهاند
بس شب که تا به روز یکی نَغْنَویدهاند
بس گریهها که در شب تاریک کردهاند
بس جامههای صبر که بر تن دریدهاند
مانند گوی زخم پراکنده خوردهاند
وز بار عشق چون سر چوگان خمیدهاند
بس بیدلان که دفتر این راز خواندهاند
لیکن به کنه نکته آن کم رسیدهاند
در گلستان عشق به تقلید ناقلان
بسیار گشتهاند ولی گل نچیدهاند
بر کوه طور عشق بسی رفتهاند لیک
آواز لن ترانی از آن کم شنیدهاند
ای ابن همگر از تو نیند آگه آن گروه
وین منکران حلاوت آن ناچشیدهاند
اینان چو یخ فسردهدل و سخت سادهاند
پیداست کآفتاب ریاضت کشیدهاند
نرمادگی به سان زغن پیشه کردهاند
وآنگه بر آشیانهٔ عنقا پریدهاند
منقار باز نطق تو سرشان ز تن بکند
چون مرغ سر بریده از آن برتپیدهاند
مرغ شکرخورند ولیکن نه ناطقند
باز سبک پرند ولی بستهدیدهاند
گرچه لباس شعر به دست تو بافته است
کژخاطران به خویشتنش بر تنیدهاند
در دیدهها حدیث چو پیکان نشاندهاند
در کامها زبان چو ناوک خلیدهاند
از فعل بد چو به رخ من زرد کردهاند
وز بار غم چو نار دل من کفیدهاند
هم فرش مردمی و وفا در نوشتهاند
هم نطع کین و جور و حسد گستریدهاند
با این همه به تیغ بیانشان بکشتهام
آنان که در مناظره در من خجیدهاند
گرچه فروختند مرا کور دیدگان
صاحبدلان به قیمت جانم خریدهاند
شعر من است معجزه روزگار من
کوری حاسدان که بدان نَگْرَویدهاند
باغ معانی است ضمیرم ولی هنوز
گلها و لالههاش همه نَشکُفیدهاند
آن آهوان که نافه مشک است خونشان
در مرغزار تبت جانم چریدهاند
وآن بادها که صبحدم آرند بوی دوست
گرد هوای گلبن طبعم وزیدهاند