عطار » منطق‌الطیر » بیان وادی استغنا » حکایت مردی که صورت افلاک بر تختهٔ خاک میکشید

دیده باشی کان حکیم بی خرد

تخته‌ای خاک آورد در پیش خود

پس کند آن تخته پر نقش و نگار

ثابت و سیاره آرد آشکار

هم فلک آرد پدید و هم زمین

گه بر آن حکمی کند گاهی برین

هم نجوم و هم برون آرد پدید

هم افول و هم عروج آرد پدید

هم نحوست، هم سعادت برکشد

خانهٔ موت و ولادت برکشد

چون حساب نحس کرد و سعد از آن

گوشهٔ آن تخته گیرد بعد از آن

برفشاند، گویی آن هرگز نبود

آن همه نقش و نشان هرگز نبود

صورت این عالم پر پیچ پیچ

هست همچون صورت آن تخته هیچ

تو نیاری تاب این، کنجی گزین

گرد این کم گرد و در کنجی نشین

جملهٔ مردان زنان اینجا شدند

از دو عالم بی‌نشان اینجا شدند

چون نداری طاقت این راه تو

گر همه کوهی نسنجی کاه تو