امیرعلیشیر نوایی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۸ - مخترع

در دیر زار مغبچه شوخ مهوشم

کز هجر او چو خال عذارش بر آتشم

شام فراق از طرف کوی او وزید

باد صبا و کرد چو زلفت مشوشم

نقد دلی که بود چو ترکان ظلم خوی

از کف کشید و بردمان شوخ دلکشم

مجروحم از سپهر و غشی های او بدار

ساقی برغم او قدح صاف بیغشم

طعنم ز زاهدی مزن ای پیر می فروش

هر چند پر کنی قدح باده در کشم

گردون اگر بود خوش و ناخوش چه غم چو من

ز اقبال فقر هر چه به پیش آیدم خوشم

فانی اگر ز آدمیان گشته‌ام ملول

عیبم مکن که واله شوخ پریوشم