امیرعلیشیر نوایی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۳ - مخترع

من که مخمور سحرگاه به میخانه روم

شام سرمست و غزل‌خوان سوی کاشانه روم

روز از ساغر می چون که ببندم پیمان

نا شده شب به سر ساغر و پیمانه روم

آشنایان خرابات مرا نشناسند

بسکه از خود به سوی میکده بیگانه روم

طایر قدسم و خال رخ یارم هوس است

سوی گلزار جمالش پی آن دانه روم

شب ملولند مغ و مغبچه از من که به دیر

همه با عربده و نعره مستانه روم

جانب باغ روند اهل تنعم چو ز عشق

منکه ویران شده ام جانب ویرانه روم

فانیا جز به فنا ره نتوان برد به دوست

این محال است که من عاقل و فرزانه روم