امیرعلیشیر نوایی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۸ - مخترع

ز هجرت ای مَهِ بی‌مهر دل نابود شد تن هم

چه بودی گر بدان دو رفته همره بودمی من هم

اگر میرم نخواهم دوخت زخم تیغ آن قاتل

ز مریم رشته گر آرند و از عیسیش سوزن هم

ز عشق صد گره در کار بود از هجر یار اینک

گره افتاد بر چاک گریبان بلکه دامن هم

جدا زان زلف و رو سال و مه از بس رنج مهجوری

ملول از شام تیره گشته‌ام وز روز روشن هم

مرا تا بار سر برداشتی از گردن ای قاتل

سرم شد زیر بار منت تیغ تو گردن هم

ز هجرت خانه دل تیره بود ای مه خوشم اکنون

که در وی تیغ و تیرت رخنه‌ها افکند و روزن هم

سرم گرد سرت گردد چو خواهی دورش اندازی

ز بس سنگ جنون خوردن شد او سنگ فلاخن هم

شه و بزم نشاط ایدل گدا و کنج میخانه

چو نبود صاف ساغر بد نباشد دردی دن هم

ازان بد عهد دل را گر توانم کندن ای فانی

کنم شرطی که دیگر دل به عهد دلبران ننهم