امیرعلیشیر نوایی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷ - مخترع

آمد بهار دلکش و گل‌های تر شکفت

دلها از آن نشاط ز گل بیشتر شکفت

دل از صباحت رخ خوبت گشاده شد

مانند غنچه ای که به وقت سحر شکفت

می آید از گل چمن عشق بوی خون

گویا که غنچه هاش ز خون جگر شکفت

گر خنده زد ز گریه چشمم عجب مدان

چون ابر اشک ریخت گل تازه برشکفت

ساقی بهار شد قدحم ریز لب به لب

خاصه که از شکوفه چمن سر به سر شکفت

زان نخل ناز خنده به عشاق و وصل نی

همچون گلی که از شجر بی ثمر شکفت

فانی عجب مدان اگر آن گل شکفته است

از اشک ابرسان تو بشکفت اگر شکفت