امیرعلیشیر نوایی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱ - مخترع

حسنی که دیده دید دل آن سوی مایل است

فریاد دل ز دیده و آه من از دل است

خواهم که آتش افتد از آن چهره در نقاب

گو از چه رو بچشمم ازان روی حایل است

در ظلمت فراق چو نوشم زلال خضر

آب حیات نیست که آن زهر قاتل است

هر چند دلفروز بود آفتاب می

آن هم به زیب گلشن حسن تو داخل است

آب خضر چه جویم و انفاس عیسوی

آن لب به دستم ار فتد این هر دو حاصل است

لعلت ز جان و غنچه ات از دل دهد نشان

گویا که خلقت تو نه از آب و از گل است

فانی به کوی عشق بتان چون در آمدی؟

غافل مباش از آنکه خطرناک منزل است