هرگه از تب زرد یابم گلعذار خویش را
در خزان رو کرده بینم نو بهار خویش را
در عرق افتد چو جسم ناتوانش بنگرم
غرقه بحر بلا جان نزار خویش را
از حرارت چون شود نازک تنش در اضطراب
کی توانم بست چشم اشکبار خویش را
کاشکی تب خاله از لعلش به دندان برکنم
تا کنم فارغ ز رنجش لعل یار خویش را
عمر من چه بود به عمر او فزایی ای سپهر
تا حیات و جان فدا سازم نگار خویش را
روزگارم تیره شد از رنج آن مه کی شود
تا دگر بینم صفایی روزگار خویش را
فانیا چون خوشترش یابی به رسم تهنیت
برفشان از جان به پای او نثار خویش را