سوزیام ، تا برفروزی رویِ آتشناک را
ساز آتشگیرهٔ آن شعله، این خاشاک را
از شکاف غنچه پنداری نمایان گشت گل
گر ز چاک پهلویم بینی دل صد چاک را
گَردسان خیزد زمین، زان رو که در وقتِ خَرام
جان دهد رفتار چون آب حیاتت خاک را
حاجب قصرت گرم راند عجب نبود که نیست
رسم ماندن پیش شه دیوانهٔ بیباک را
ساقیا از محنت دوران ضمیرم تیره گشت
باده دِه ، صیقل دهم آیینهٔ ادراک را
چون گدای دیر مینوشد بود صد گونه رشک
از سفالِ کهنهٔ او ، ساغرِ افلاک را
گر نه مقصودش می گلرنگ باشد دست صنع
خوشههای لعل یاقوت از چه بندد تاک را
بندهٔ پیر خراباتم که جام جود او
سوزد از یک برق می صد خرمن امساک را
فانیا کار جهان جز غم نباشد باده نوش
لحظهای گر شاد خواهی خاطر غمناک را