عارضت خورشید اوج دلبری
صورتت رشک بتان آزری
برهمن بیند اگر زلف تو را
کافرم گر نگذرد از کافری!
در شب زلفت دلم ره گم کند
صبح رخسارت نماید رهبری
افتد آشوبی به صحرای ختن
گر دهی بر باد زلف عنبری
لمعه روی تو را بیند اگر
مه نشیند در مقام اختری
از فلک آید به سودای رخت
بر زمین خورشید و ماه و مشتری!
قاف تا قاف جهان نام تو رفت
کس نآرد بر زبان نام پری
در چمن سرو ار ببیند قامتت
سر فرود آرد برای چاکری!
راه و رفتار و روش گم میکند
از خرام و ناز تو کبک دری
سفلگان طغرل به شعر آغشتهاند
ننگ میآید مرا از شاعری!