طغرل احراری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۷

ای عشق بلای جان شدستی

اندر دل ناتوان شدستی!

کردست مرا فراق پیرم

با تو نگرم جوان شدستی!

رازم ز تو گشته آشکارا

تو از چه به دل نهان شدستی؟!

روحم که روان شده به کویش

با روح منت روان شدستی!

چون تیر مرا تو راست دیدی

زان روی مرا کمان شدستی!

پارم به من آشنا نمودی

اعدای من این زمان شدستی!

در هر طرفی دوانم از تو

هرجا که روم دوان شدستی!

امروز به مرغزار حسنش

در گله من شبان شدستی!

صبری بکن ای دل بلاکش!

خاموش که پرفغان شدستی!

جاوید بمان به عشق طغرل

با عشق تو همزبان شدستی!