حلاوت در دلم از عشق جانان
ز وصلش گشتهام چون غنچه خندان
به سر از عشق او صد شور و غوغا
به دل از مهر او سوزیست پنهان
بود از خنجر مژگان نازش
هزاران رخنه اندر دین و ایمان
یم و قلزم شود پیدا به عالم
بسازم گریه چون ابر بهاران
چه خوش باشد شود وصلش میسر
سخنها گویم از هر باب چندان
ابا ناکرده از لعلش ستانم
اجازت گر دهد بوسی به دندان
نیم از عاشقان بیمروت
که روبم خاک راهش را به مژگان
مبادا خاری اندر رهگذارش
ز مژگان اوفتد نبود ادب آن
زنم آبی به راه او ز دیده
که بنشیند ز پا گردش بدینسان
غلام حلقه بر گوش است طغرل
بجوید وصل جانان از دل و جان