طغرل احراری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۵

ز معمار خرابی بس که همچون گنج معمورم

چو مرهم عاقبت گل می‌کند از زخم ناسورم

جز آهنگ محبت نیست در مضراب من دیگر

همین «عشاق » می‌آید به گوش از ساز تنبورم

مرا اندیشه هجر و خیال وصل کی باشد؟!

به ذوق کوی او نآید به خاطر جنت حورم

مرا هرچند صحرای جنون چون لاله مسکن شد

ولی از الفت داغ غم او سخت مسرورم

نکردم با ادیب عشق جز مشق جنون دیگر

اگر آهی کشم در بزم او چون شمع معذورم

همین بس نشئه کیفیت خمیازه شوقش

به ساغر الفتی دارد نگاه چشم مخمورم

ازآن روزی که من در وادی هجرش وطن دارم

نباشد صبح عشرت در پس این شام دیجورم

ز سلطان غمش نبود به طغرایی مثال من

به غیر از سایه بخت سیاه خویش منشورم

قلم از بهر تحریرت ز چوب دار می‌باید

که تا بنویسی شرح قصه‌های خون منصورم

هزاران آفرین طغرل به عجز حضرت بیدل

ز دشت بی‌خودی می‌آیم از وضع ادب دورم