طغرل احراری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۰

آتش عشق که خاکم تحفه بر باد آورد

ننگ هستی آبروی نیستی یاد آورد؟!

خامه می‌لغزد ز دستش از کمال لاغری

صورت ما بر قلم هرگه که بهزاد آورد

حلقه کن دام امید از حلقه گیسوی او

تا قضا نخچیر ما در دام صیاد آورد

سر خط ما را سفیدی نیست این بخت سیه

شادکامی را کجا در طبع ناشاد آورد؟!

غیر زلفش دادرس نبود که در پایش فتد

مردم چشمش اگر آیین بیداد آورد

سبزه نبود بر لبش اندر کمال عاشقان

مرشد طور محبت خط ارشاد آورد!

می‌دهد از پرده «عشاق » آهنگ نوا

هرکجا ساز خود آن شوخ پریزاد آورد

یک چمن سنبل به دوش افکنده شمشاد قدش

از برای پایبند سرو آزاد آورد

می‌شود آگه سر مویی ز رمز زلف او

خویش را هرکس به زیر نخل شمشاد آورد

بانی چشم تو را نازم که در تعمیر دل

نسخه‌ای اندر بغل بی‌طرح استاد آورد!

کی برد شهد وصال از تلخی هجرش گرو

گر کسی افسانه شیرین به فرهاد آورد؟!

نیستم غمگین اگر امروز صراف سخن

بهتر از من در عروس معنی داماد آورد

آفرین طغرل برین مصرع که بیدل گفته است

قید خود داری جنون بر طبع آزاد آورد