چاک است گویا پیراهن صبح
انجم بریزد از دامن صبح
شبگیر میکن گر میتوانی
نظاره مهر از روزن صبح
مانند خور باش تا بگذرانی
تیر اجابت از جوشن صبح
سودای غم را دیگر علاجی
هرگز نباشد جز روغن صبح!
چاک دلت را نتوان رفو کرد
جز رشته آه با سوزن صبح
سریست مخفی بدرید ناگه
پیراهن شب اندر تن صبح!
چرخ از کواکب دارد تنقل
میبگذراند پرویزن صبح
مانند بلبل فریاد میزن
تا بو که آیی در گلشن صبح!
راه توصل کس را نباشد
بیهادی شب در مسکن صبح
گنج سعدت باشد نصیبت
گر بهره گیری از مخزن صبح
جاوید بادا اشعار طغرل
چیدست گوهر از معدن صبح!