بس که بیرنگی درین گلشن دلیل رنگ اوست
عرض جوهر صیقل آیینه را از زنگ اوست
میزند هر لحظه دم از موج طوفان بقا
شوخی خون شهیدان از حنای چنگ اوست
تا نگردد سوده از رفتار پای توسنش
حلقه چشمم کنون نعل سم شبرنگ اوست
نیستم آسوده هیچ از سنگباران رقیب
بر سرم سنگی که میآید همه از سنگ اوست!
نیست اندر باغ امکان چون گل رویش گلی
حسن یوسف را به او نسبت مده کین ننگ اوست!
مار گیسو سر به سر پیچیده با سرو قدش
این فسون یک شعلهای از شیوه نیرنگ اوست
گرچه از هجران او از دیده باریدم گهر
گوهر اشکم همه پیرایه اورنگ اوست
مهر محنت زد قضا بر محضر دیوان ما
پیش سلطان محبت صلح ما از جنگ اوست
نیست یک دل در جهان بیساز قانون غمش
نغمه زیر و بم «عشاق » از آهنگ اوست
ای خوشا طغرل که بیدل میسراید مصرعی
خاک کن بر فرق آن سازی که بیآهنگ اوست