عقیق از حسرت لعل تو خون است
هلال از شرم ابرویت نگون است
به حالم رحم کن ای شوخ ظالم
که از هجر تو احوالم زبون است!
چو من از یک نگه صد کشته داری
می میخانه چشمت فسون است
دلم بردی و دلداری نکردی
انیسم محنت و یارم جنون است!
به یاد حسرت میم دهانت
قد عشاق از غم همچو نون است!
بیا ای جان که جان مستمندت
به استقبال تو از تن برون است
الا ای شوخ بیپروای ظالم
نمیپرسی که احوال تو چون است!
گل روی تو را تا دید طغرل
دلش چون غنچه دائم غرق خون است