تا درین وادی غبار ما به دامان آشناست
دست مجنون از تحیر با گریبان آشناست
نیست اندر ساز قانون دل ما نغمهای
عمرها شد ناله ما با نیسان آشناست
میفتد بر پای مردم دم به دم از روی زرد
در اشکم از یتیمی تا به نیستان آشناست
میفتد بر پای مردم دم به دم از روی زرد
در اشکم از یتیمی تا به نیسان آشناست
حیرتی دارم که اسرارش بگوید مو به مو
شانه را دل گر به آن زلف پریشان آشناست
از خرام ناز به ره عکس پایش دیدهام
جوهر آیینهام با چشم حیران آشناست
نیست امکان حصول مدعای حاجتش
چشم سائل گرچه با دست کریمان آشناست
میتپد دل در برم هر لحظه از شوق رخش
بال این پروانه با شمع شبستان آشناست
از تبسم دم به دم شوری به دلها افکند
زخمهای سینه ما با نمکدان آشناست
در بغل رم دارد از عکس سواد دیدهاش
بس که آهوی مرا وحشت به مژگان آشناست
با بزرگان هیچ از عاجزنوازی عار نیست
از ضعیفی مور اینجا با سلیمان آشناست
حبذا طغرل که بیدل میسراید مصرعی
صافی آیینه با گبر و مسلمان آشناست