هرکه در دشت جنون بیند من دیوانه را
کی شود مانند مجنون آشنا بیگانه را؟!
حسن خوبان را جلا باشد نگاه عاشقان
اعتباری نیست اینجا شمع بیپروانه را!
۳
الفتی دارد خیال مار گیسویش به دل
گنج بسیار است گویا خاک این ویرانه را!
از سر سودای زلف او چنان سازم گذر
ای فسونگر با که میگویی تو این افسانه را؟!
با نگاهی کلبه احسان ما آباد کن
نیست جز مد نگه معمار این کاشانه را
۶
تا توانی در نگارستان چشمش کن نظر
ای بسا افسون که باشد این عجایبخانه را!
طغرل اسرار ادب از باده روشن میشود
نیست جز پیر طریقت مرشدی میخانه را!