نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱۲

طالب من گر شود یک ره کسی

راهها بنمایمش هر سو بسی

چون مرا بشناسد از آیات من

عاشق آید بر صفات ذات من

شد چو عاشق وز من آگه شد همی

زان پس او را زنده نگذارم دمی

بس عجب نبود اگر کُشتم مَنَش

عاشق است و لازم آمد کشتنش

کشتن عاشق به هر مذهب رواست

خاصه این عاشق که معشوقش خداست

پس مرا ز آیین دین مصطفا

بر شهید خویش باید خون‌بها

وانکه هم منظور و هم مقبول من

گشت زانسان تا که شد مقتول من

هر دو عالم نیست خونش را بها

غیر من او را نشاید خون‌بها

هم منم دل برده، هم بیدل منم

هم منم مقتول و هم قاتل منم

کی سزا بینم به جای خویشتن

دیگری را خون‌بهای خویشتن

خویش را نه رایگانی بخشمش

کشته‌ام تا زندگانی بخشمش

کشتهٔ عشق ار شوی زنده شوی

تا ابد باقی و پاینده شوی

عشقبازی را شعار دیگر است

رسم او رسم دیار دیگر است

بی سبب با دوستداران دشمن است

دشمنی او همین تا کشتن است

کشتگان خویش را شد دوستدار

گر کشد عشق ای خوشا آن اعتبار

این بود آیین عشق،این کیش عشق

چاره جز مردن نباشد پیش عشق

هم نهان دارد به مردن زندگی

هم خداوندی نهان در بندگی

عشق اگر میراندت رو زنده باش

ور خداوندی بخواهی بنده باش

بندگی ما و تو نی بندگیست

حاصل این تا ابد شرمندگیست

بندگی چه‌بود خدا را یافتن

از خودی سوی خدا بشتافتن

هرچه جز حق از میان برداشتن

بندگی هم برکران بگذاشتن

نه عمل را راه در این شاهراه

علم را نه بار در این بارگاه

مدرکات ما همه وهم و خیال

حق تعالی شانهٔ عما یقال

چون رسید اینجا سخن خاموش شو

لب ببند و پای تا سر گوش شو

رازهای ناشنیده گوش دار

لیک در گفتن زبان خاموش دار

از مقیمان درِ میخانه‌ام

میرسد هر دم زنو پیمانه‌ام

در درون میکده آوازهاست

بر زبان چنگ و نی خوش رازهاست

رازها می آیدم زانجا به گوش

لیک میگوید سروشم شو خموش

باز ساقی ساغرم لبریز کرد

ز آتشین آبیم آتش تیز کرد

کوه از یک قطره مِیْ مدهوش شد

کی توانم من دگر خاموش شد

می‌ندانم محرم از نامحرمی

هر که خواهد گو بیا بشنو همی

راز خوبان را چرا باید نهفت؟

راز ما بد سیرتان باید بگفت؟

راز خوبان را نگفتن کی رواست!

رازهای ما نهفتن را سزاست

خوبرو را روی بی‌پرده نکوست

آنکه در پرده بباید زشت‌روست

ماه کی باشد روا در زیر میغ

میغها پنهان بباید ای دریغ