نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۶

دیده را دیدار خور خیره کند

نور صافی چشم را تیره کند

دیده آب آرد چو بیند آفتاب

دیدن خورشید نتوان جز در آب

مهر اندر آب صافی ظاهر است

هر چه این صافی‌تر آن پیداتر است

صاف کن این آب خاک‌آلود را

در عدم پیدا ببین موجود را

عکس مهر ار بیند اندر آب کس

آب ننماید همان مهر است و بس

آفتاب انداخته عکس اندر آب

آب ناپیدا و پیدا آفتاب

آب محسوس آید از حس دگر

لیک دید مهر نتوان بی بصر

باید اعمی گر شود جویای آب

لیک در آب او نبیند آفتاب

تا همان اعمی و عالم همچو آب

نور حق پیدا در آن چون آفتاب

گاه ریزیمش به سر گه بر بدن

گاه آریمش به لب گه در دهن

گر رود در آب و گردد غرقه کس

یا خورد چندان که بر بندد نفس

حس لمس و ذوق کی بیند جز آب

دیده باید تا ببیند آفتاب

خواست تا آسان کند دیدار خویش

پرده‌ها بر بست بر رخسار خویش

چرخ و ماه و آفتاب آمد پدید

آفتابش را سحاب آمد پدید

آسمان آمد نقابی بر رخش

آفتاب و مه سحابی بر رخش

گر سخن بی پرده خواهی پرده نیست

روی اندر پرده پنهان کرده نیست

بی حجاب و بی سحاب و بی نقاب

آفتاب است آفتاب است آفتاب

خامش ای دل کاین سخن در پرده به

راز از بیگانه پنهان کرده به

تا نسوزد هرچه بود و هرچه هست

از نکویی بر جمالش پرده بست

آفتابی گشت پیدا در سحاب

یا در آب افتاد عکس آفتاب

آفتابی بحر زای و ابر خیز

آفتابی در دل هر قطره نیز