آخر این روز بشب میرسد این صبح بشام
عاقل آنست که خاطر ننهد بر ایام
سخت شد کار و دریغا که هوسها همه سست
سوخت جان از غم و آوخ که طعمها همه خام
ره بپایان شد و دردا که ندانیم هنوز
بکجا میرود این اشتر بگسسته زمام
توسن عمر ازین دشت سراسر بگذشت
تا زنی چشم بهم بگذرد این یک دو سه گام
پرتو مهر که در ساحت این خانه نماند
شک نباشد که دوامی نکند بر لب بام
این گل تازه که سر بر زده امروز ز شاخ
یک دو روز دگرش بر سر خاک است مقام
کس از این انجمن حادثه سودی نبرد
که ذهاب است و ایاب است و قعود است و قیام
در بر باد دمادم نکند شمع ثبات
در ره سیل پیاپی نکند خانه دوام
آخر این ریشه به بن آید و این تیشه بسنگ
آخر این می زسبو ریزد و این شهد زجام
خیز و بفروز چراغ خرد از آتش عشق
آبی از اشک بزن بر رخ و برشو زمنام
دل یکی مرکب ره جوست رکابش بطلب
راه این سوست نشاط از اثر دل بخرام
کوش کاین جان مقدس رهد از محبس تن
تا کی این طایر فرخنده بماند در دام
کوش کاین مهر فروزان که نهان است بمیغ
همچو تیغ شه آفاق بر آید ز نیام