نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۵

این خیال خودپرستانند غافل کان جمال

تا به چشمی درنیاید برنیاید در خیال

عقل گوید رب ارنی عشق می‌گوید که هی!

کَیفَ اَعبُد؟ گاه من معبودم و گه ذوالجلال

کَیفَ اَعبُد را شنیدی کوش تا بینی رُخَش

دیدهٔ ربّی اری گر هم طلب کن زان جمال

یک خطاب آمد به عقل و عشق از دربار دوست

در صماخ این تجنب در سماع آن یقال

عقل می‌نالد ز خویش و عشق می‌نالد ز دوست

این همی‌جوید وصال و او همی‌گوید محال

من سیه‌بخت جهانم لیک در دوران شاه

همچو زلف دل‌سِتانم کز وی افزاید جمال

جان ستاند جان دهد جزع سیه از یک نگاه

وان لب لعلی هنوز آسوده از رنج دلال

گر پریشان و سیه‌بختم همی‌بینی چه باک

زلف مشکین توام کز وی فزایی بر جمال