نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۸

در کف عشق نهادیم عنان دل خویش

تا کجا افکندش باز و چه آید در پیش

خبرت هست که هیچت خبری نیست زخویش

آه اگر بگذردت زین سپس ایام چو پیش

یک جهان کشته و تیغ تو همان وقف نیام

عالمی خسته و تیر تو هنوز اندر کیش

خواست آراسته خوش محفل و غافل که ترا

نیست ره جز بدل آن نیز دلی خسته و ریش

کند از من حذر آن شوخ چه سویم نگرد

چه کند خواجه چو ممسک شد و مبرم درویش

خط او سر زد و سر بر نتواند زین پس

آنکه زین پیش جهانیش سر افکنده به پیش

آتشی بود و نه پیداست از او غیر از دود

گلشنی بود و نه برجاست از او غیر حشیش

این نه ریشی که دگر سود ببخشد مرهم

این نه فصلی که دگر وصل پذیرد به سریش

حسرتی بر منش امروز چو آن صید افکن

که رسد صیدی و تیریش نباشد در کیش

اگرم هیچ نباشد طمعی هست نشاط

کم زجود شه و از هر چه بوهم آید پیش