چون به عکس آری نظر خورشید تابان است و بس
باز چون بر اصل بینی ظل یزدان است و بس
سوی عکس ار دسترس نبود عجب نبود که نیست
دسترس تن را به جان وین صورت جان است و بس
ظل یزدان را چو یزدان گیر و این فرخنده کاخ
چیست دانی راست همچون بزم امکان است و بس
نیست جز یک شاهد اندر بزم و هر سو بنگری
طرهٔ پرتاب و گیسوی پریشان است و بس
کثرت اندر عکس نبود ناقض توحید اصل
این تکثر خود بر این توحید برهان است و بس
چشمها فتان ببینی لعلها خندان ولی
یک لب و یک چشم بیدار و سخندان است و بس
عکسها جز اصل نبود تا چه باشد فعلشان
فاعل و مختار و قادر آنچه هست آن است و بس