سوی جانان جانم از تن میبرند
از قفس مرغی به گلشن میبرند
با همند این خار و گل در باغ ولیک
این به ایوان آن به گلخن میبرند
این سیهزلفان چو طراران شب
دل ز مردم روز روشن میبرند
تاب داده زلف و خوابآلوده چشم
خوابم از سر، تابم از تن میبرند
عاقلان آبی بر آتش میزنند
عاشقان برقی به خرمن میبرند
طاعت شاهم ز چوگان بسته دست
کاین حریفان گوی از من میبرند
خار این گلزار دامنگیر ماست
گل هوسناکان به دامن میبرند
شیر با زنجیر این طفلان شهر
کو به کو برزن به برزن میبرند
دل نداری ورنه این خوبان نشاط
گر دل از سنگ است و آهن میبرند