من و از خون دل پیمانهای چند
تو و پیمانه با بیگانهای چند
به پیشت درد دل میگویم افسوس
که در گوشت بود افسانهای چند
همان به کآشنا محروم ماند
که محرم شد به او بیگانهای چند
جمال شمع ناپیدا و هرسو
از او آتش به جان پروانهای چند
ندیدم جز غم از پیمان زاهد
من و میخانه و پیمانهای چند
ز غوغای خردمندان به تنگم
دریغ از نالهٔ مستانهای چند
ملول از صحبت فرزانگانم
خوشا ویرانه و دیوانهای چند
دل ما گر رود از دست غم نیست
ز ملک شاه کم ویرانهای چند
مباد آسیب شمع انجمن را
چه باک ار جان دهد پروانهای چند
نشاط آخر برون نِهْ گامی از خویش
تو خود پابست این غمخانهای چند