نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۹

چه شتابی از پی من تو که رنجه شد سمندت

که من آمدم در این دشت که اوفتم به بندت

تو نکو پسندی و من چه کنم که تا پسندت

نشوم، نگو نگردم من و لایق کمندت

تو اگر ملولی از من، سر خویشتن بگیرم

من و چشم اشکبارم، تو و لعل نوشخندت

دل زاهدان توانی ببری از آن نبردی

که نبود صید غافل زتو، در خور کمندت

تو که خسرو کریمی زمن گدا چه پرسی

من و دست کوته من تو و همت بلندت

دگر ای دل اوفتادی به بساط لعب طفلان

که بلطف می ستانند و بقهر می دهندت

تو چه غمفرا نشاطی و چه بیهنر غلامی

که بهیچ میفروشیم وز ما نمیخرندت