این چه دشت است که سرتاسر آن گردی نیست
که بر او دیده ی خونین و رخ زردی نیست
خرم آن کس که برویش ز رهت گردی هست
وانکه بر دل، دگر از هیچ رهش گردی نیست
عقل در کشمکش نفس درنگی نکند
این دغل را بجز از عشق هماوردی نیست
پا بدامن کش و از جان و جهان دست بدار
دوست جویان را حاجت بجهانگردی نیست
تو اگر مرد رهی درد طلب درد نشاط
درد هم مرد همی میطلبد مردی نیست