از خواجگان کرامت و از بندگان خطاست
آنجا که فضل تست چه باک از گناه ماست
ما را امید خواجه بسی به زطاعت است
آن بنده مجرم است که نومید از خداست
جز عجز و نیستی نپذیرند ارمغان
از ما که بازگشت بدر گاه کبریاست
سلطان عشق خیمه برون زد زهر دو کون
مارا از این چه غم که جهان سر بسر فناست
روزی گذر فکند بمن کاروان عشق
این آتشم بسینه از آن کاروان بجاست
آگه اگر نسازمت از سوز دل سزاست
گویم چه با طبیب زدردی که بی دواست
آسوده شد نشاط از آن زلف پیچ پیچ
کاندر شکنج هر خم موییش سد بلاست