روز طرب و خرمی دولت و دین است
دوران زمان شاد به دارای زمین است
میگفت و همی دید در آیینه بمژگانش
آن تیر که از جوشن جان بگذرد این است
میگفت و همی خست بدندان لب خندانش
لعلی که به عقد گهر آمیخت چنین است
نبود عجب ار بخت سیاهم طلبد کام
زان روی که بازلف و خط و خال قرین است
زین پس من و با روز سیه گوشه ی عزلت
کان خال سیه نیز چو من گوشه نشین است
تا دوزخ هجران چه کند روز وداعش
بر من چو به عاصی نفس باز پسین است
این روی تو یا پرتوی از لمعه ی قدس است
این کوی تو یا گلشنی از خلد برین است
این نکهت گیسوی تو یا بوی بهار است
این چنین خم موی تو یا نافه ی چین است
این مهبط نور است که در وادی طور است
یا انجمن شاه که در گلشن فین است