صبح است و بهار است و گل و نقل و نبید است
ساقی قد و شاهد می و نی ناله کشیدهست
صبح از طرف مشرق و سرو از کنف جوی
وان سبزهٔ خط زان لب دلجوی دمیدهست
زاغ از قبل شاخ خزیدهست به کنجی
وان خال سیه نیز به رخ گوشه گزیدهست
بر روی تو گل دیده و در کوی تو گلبن
کاین دست به سر بر زده آن جامه دریدهست
ما را طمعی هست ولی زان لب شیرین
حلوا به کسی ده که محبت نچشیدهست
گل بر سر آن زن که به گلزار محبت
خاریش به پا از غم یاری نخلیدهست
تشریف سرم پای تو بس خلعت دیبا
زیبا بود آنرا که گریبان ندریدهست
غافل گذرد عمر نشاط از تو و روزی
این رشته ببینی که به ناگاه بریدهست
زنهار به غفلت مبر ایام که ناگاه
تا در نگری زین قفس این مرغ پریدهست