نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴

آب گو بگذر ز سر این خانه را

وقت شد، ویران کن این ویرانه را

صوفیان مستند و زاهد بی خبر

از که پرسم من ره میخانه را

شعله ی شمع است کاتش زد بجمع

خواجه گر سوزد چه غم پروانه را

مست آن بزمم که مستانش کنند

ز آب شمشیر تو پر پیمانه را

عشق نوبت میزند بر بام قصر

کز هوس خالی کنید این خانه را

آشنایی حلقه بر در میزند

کیست تا بیرون کند بیگانه را

خطبه میخواند بنام دوست عشق

ای خرد کوتاه کن افسانه را

عشق با دیوانگی! حاشا نشاط

عشق عاقل میکند دیوانه را